الهی، کوچه های دلم دلگیرند از سکوت، از تاریکی از غبار.
خدایا، می ترسم از این افتادنها و برنخاستنها. میترسم از خودم، از این تارها که وجودم را گرفتهاند، میترسم از اینکه رهایم کنی و به خویشم واگذاری.
یا لطیف، نور عنایتت را بر پنجرههای غبارآلود دلم بتابان؛ سکوت لبهایم را فریاد بیاموز و نگاهم را باران.
دستان بستهام را پرواز بیاموز تا کبوتران استغاثهام آسمان حضورت را تجربه کنند. مرا از خویش رهایم کن و به خود بخوان. به خود بخوان و در خود بمیران.
الهی، سپاس تو را که با یادت آرام می گیرم و با نامت قدم بر می دارم. با تو می شود کوهها را در نوردید و به قلههای روشنایی رسید در جنگلهای دور دست اتراق کرد و از چشمه های زلال برکت نوشید.
یا ستار، تویی که دامن آلوده ام را می بینی و رسوایم نمی کنی؛ تویی که پاهای فرسوده از گناهم را میشناسی و نمیشناسی؛ چه بگویم؟ که هر چه هست تو میدانی.